بر سر حسرت گیسوی تو مویی شده ام
مویی از حسرت گیسوی تو گویی شده ام
کعبه ام ! بتکده ام ! مسجدم و میکده ام !
هر دمی در پی تو راهی سویی شده ام
خلوتم جام جنون مایه فقط کم دارد
که من از چشم تو دلبند سبویی شده ام
از ازلگاهِ سفر کوله پُر از راز نظر
در گذرگاهِ نگاه تو به کویی شده ام
پاره های دلم از ناز مژه بر هم دوز
پاره ی دل ! که سزاوار رفویی شده ام
دادم از مستی چشم تو در آمد آخر
ورنه این نیست که من عربده جویی شده ام
آه و اشکم شده تب لرزه ی کجدار و مریز
که گرفتار بگویی و مگویی شده ام
«بهرام باعزت»